يك جمعه در هزاره ي...

 

تا كي به شـكل خاطره اي گم ببينمت؟

درعطر سيـب و مزه ي گندم ببينمت

 

من آن هميشه چشم به راهم به من بگو

يك جمعه در هزاره ي چندم ببينمت؟

 

در كوچه هاي يافـتـنت پرسه مي زنم

شـايـد كه در ميــانه ي مردم ببينمت!

 

در خشكسال شادي و در قحـط عاطفه

با يك سبـــد اميــد و تـبـسّــــم ببينمت

 

امشب دوباره گريه ي من درغزل تنيد

شايـــد ميــان بغـــض و ترنّــم ببينمت

 

بايـد دوباره باشي و معــنـا كني مرا

تا كي به شكل خاطره اي گم ببينمت؟

 

غزل از سعید ربیعی

 

گزارش تخلف
بعدی