يك جمعه در هزاره ي...
تا كي به شـكل خاطره اي گم ببينمت؟
درعطر سيـب و مزه ي گندم ببينمت
من آن هميشه چشم به راهم به من بگو
يك جمعه در هزاره ي چندم ببينمت؟
در كوچه هاي يافـتـنت پرسه مي زنم
شـايـد كه در ميــانه ي مردم ببينمت!
در خشكسال شادي و در قحـط عاطفه
با يك سبـــد اميــد و تـبـسّــــم ببينمت
امشب دوباره گريه ي من درغزل تنيد
شايـــد ميــان بغـــض و ترنّــم ببينمت
بايـد دوباره باشي و معــنـا كني مرا
تا كي به شكل خاطره اي گم ببينمت؟